تیر ماه....

سلام به همه دوستان....

وقتی میام اینجا فکر می کنم زود بر می گردم...اما می رم اووو تا یه عالمه وقت...

و اما از حال روز ما در این روزها....

بیمه شرکت که کلا زدند زیرش و ما فعلا با حداقل بیمه داریم رد می کنیم....هیچی به هیچی....شرکتی که این همه استرس براش تحمل کردیم و هنوز هم ولمان نمی کنند....کلی پول باید بهمان بدهند....از دی تا حالا حقوق نداشتیم....و حالا بیمه مان را خراب کردند...این نیز بگذرد....

و اما حال و روز ما....تو ماه رمضان همسری اصرار که بریم شمال...خلوته.....هرچی ما گفتیم امسال واجب نیست ...گفت نه....الان موقعیت خوبیه.....بماند که چقدر سخت بود کلی مهمان در خانه مان . .... و پذیرایی آن ها در نیم وجب خانه.....و زحمت های مادرجانمان برای پذیرایی از قوم همسر....که همسر بدون فکر با اصرار زیاد برادرش را هم گفته بود بیاد شمال....و تقریبا 12 نفر در نیم وجب جا....بماند که چقدر خجالت کشیدم که پدرجانمان جای خوبی برای خواب نداشت....بگذریم....رفتیم شمال و خوش گذشت...البته این را هم بگوییم که پذیرایی از جاری نیز به عهده من و مادرخانمی بود...دقیقا چرا؟؟؟ نمی دانیم.....ما باردار بودیم و جاری استراحت مطلق....والا....

وقتی هم برگشتیم مادرجان و پدرجانمان آنقدر بهشان سخت گذشته بود که همان شب بلیط گرفتند و برگشتند....

و اما سه چهار روز بعدش چند دانه زد در دهن و سرمان....گفتیم لابد گرمی است....روز بعدش در گلویمان و شکممان دو تا دونه زد که باز گفتیم لابد گرمی است....

اما چشمتان روز بد نبیند...فردایش که بلند شدیم صورت و بدنمان پر از تاول....با همسری رفتیم بیمارستان و انجا بود که گفتند ابله مرغان است...آن هم چه آبله مرغانی....وحشتناک....سه چهار روز که اصلا خواب نداشتیم....نه از سوزش و خارش...بلکه از درد...که سوزش و خارش نسبت به آن درد هیچ بود....کلی استرس کشیدیم که مهمان کوچکمان اتفای برایش نیافتد....که خدا را شکر به گفته همه دکترهایی که رفتیم پیششان خوش موقع بوده است....و فقط احتمال ذات الریه برای خودمان پیش می آمد...که خدا را شکر تمام شد...تازه داشتیم مسری را متقاعد می کردیم برویم آتلیه بارداری که قیافه ای برای مان درست شد که جرات نگاه کردن در آینه را هم نداشتیم چه برسد به آتلیه........و اما الان ما خوبیم...هر دویمان....و هر سه مان....که آقای همسر با این که نگرفته بود یا فکر می کرد نگرفته....باز هم نگرفته و امیدواریم دیگر نگیرد.....که خیلی سخت بود....

خدا را شکر این نیز به خوبی گذشت.....اما دیگر ما پایمان را از خانه بیرون نمی گذاریم تا این دو ماه نیز به سلامتی بگذرد....


نظرات 3 + ارسال نظر
سنا شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 17:05 http://khaterate_dokhtare_nevisandeh.loxblog.com

درود
جالب بود؛خیلی خوبه که روزمرگی هاتون رو با سایرین به اشتراک میذارین.
من هم اگه خدا قبول کنه یک نویسنده ام و روزمرگی هامو تو وبم ثبت میکنم.
خوشحالم میکنین با همراهیتون

ممنون از لطفتون

ملیحه سه‌شنبه 5 مرداد 1395 ساعت 09:29 http://manodokhmalam.blogfa.com

اخیییییییییییییییی ابله مرغان.چه سخت
ایشالله به راحتی بگذره این دوماه و دختر کوچولوت بیاد بغلت

ممنون عزیزم....فرشته کوچولوی ما هم بدنیا اومد....برسم میام و می نویسم....

. دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 08:07

سلام
خدا رو شکر که خوبی و کوچولو هم خوبه
بابا طب ایرانی میگه نبات داغ بخور. بر هر درد بی درمان دواست
ممنونم که به یاد ما هم هستی و ما رو بی خبر نمیزاری

واقعا...چای نبات عالیه....به شرطی که آدم مرض قند نگیره....
انشالا برسم میام خبرمی دم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد