دی ماه دوست داشتنی

سلام به همه دوستان....ممنون که این پست های بی سر و ته را می خونید و وقت می ذارید و نظر می دهید....ممنونم....

و اما از این چند روز ما....

گفته بودم قرار بود برویم جشن دانش آموختگی.....هفته قبلش یکی از همکارانمان از کربلا آمده بود....و ما در یک جلسه ای حضور داشتیم....و از آن جا که آبدارچی مان کمی تا اندکی کثیف و تنبل تشریف دارند....لیوان ها را نشسته بودند....و ما نمی دانیم چه شد که دو بار در جلسه چایی خوردیم...فردا آن روز آنفلونزایی گرفتیم که نگو و نپرس....رفتیم خودمان همان اول از داروخانه چهارتا قرص و دوا گرفتیم....و در بست نشستیم در خانه....که بیماریمان با سه روز استراحت مطلق....یعنی مطلق واقعی....از اونا که کلا همش در رختخواب بودیم....خوب شد....خدا را شکر....

و ما هفته بعدش تشریف بردیم ولایت برای جشن دانش آموختگیمان....

وقتی رفتیم پدرجان نبودند....و این نبودنشان با کلی ابهام بود....مادرجان می گفت خانه دوستشان رفته اند جلسه خیریه....خودشان تلفنی که صحبت کردند گفتند جلسه ای در مورد انتخابات است.... باز هم ما باور کردیم....برادر بزرگه فردا صبحش اومد گفت بابا رفته با همون تیم انتخابات مسافرت....و ما کلی تحلیل کردیم....می فهمیدیم حرف ها دروغ است...اما نمی فهمیدیم...چرا.... چرا پدرجان نمی خواهد ما را ببیند....جشنمان را شرکت کردیم همراه با همسری و مادرجان....کلی عکس گرفتیم...بماند که تعداد دکترا انقدر کم بود که همه به لباس متفاوت ما چپ چپ نگاه می کردند (هر مقطع لباس رنگ متفاوت داشت)....بعد از جلسه ....یک گریز بزنیم قبلش که در راه رفت آقای همسر آنقدر بد رانندگی کرد که تصادف کردیم و زدیم به پراید....اما پرایده خش بر نداشت اما جلو بندی ماشین ما کلی داغون شد....بعد می گند پراید بده.....

خوب داشتیم می گفتیم....بعد از جلسه پدر جان به مادرجان زنگ زدند و گفتند ممکن است چند روز نیایند....باز هم ما در فکر رفتیم...که چرا؟؟؟؟...آخر شب هم مادر جان مکالمات مشکوکی با پدر جان داشت....

و اما فردا صبح که زن برادرمان نذر شله زرد کرده بود و داشت می پخت....ما گفتیم یک ظرف هم برای بابا بگذارید که مادرجان گفتند می بریم براش.....و بعد معلوم شد پدرجانمان حالشان چند روز پیش بد شده....با آمبولانس برده بودنشان بیمارستان....چهارشب در CCU و بقیه هم در بخش بستری بودند....ما این را شنیدیم....کلی گریه کردیم....کلی به مادرجان اینا بد و بیراه گفتیم که دروغگو هستند....چرا زودتر نگفتند....که گفتند الان خطر رفع شده .....و این گونه بود که ما روزهای دیگر را صبح می رفتیم پیش پدر جان ....و بعد از ظهر هم می رفتیم ملاقاتی.....سعی کرده بودند کسی نفهمد....باز هم اگر به ما زودتر می گفتند و می امدیم بیشتر خوشحال تر می شدیم....تا این که ندانسته بودیم....خدا را شکر یک روز مانده به این که برگردیم پدرجان بهبود یافتند و مرخص شدند.....

الان هم شکر خدا خوب هستند......این بود از خاطرات مسافرت ما....

خدا را شکر به خاطر برگرداندن پدر جانمان به ما....خدا را شکر که سایه شان بالای سرمان هست....و خدا را شکر بابته.......همه چیز

.....  کلی از کارمان نوشته بودیم که پرید.....باشد دفعه بعد ....