دوست داشتنی ترین شهریور

دوستان سلام....شرمنده ام که کم میام و می نویسم....

فرشته کوچولوی ما اوایل شهریور بدنیا اومد و دست ما را بند کرد.....

حدود 10 روز زودتر از روزی که پیش بینی کرده بودیم بدنیا اومد....خودش خواست و زود اومد....

5 روز بستری بود اما به سلامت مرخص شد....

خدا را شکر خوبه...بچه آرومیه و می ذاره راحت بخوابیم......خودم خیلی خوب نیستم اما همه می گن بعد از 40 روز خوب میشی...امید با خدا....

انشالا بهتر شم و برسم بیام خاطره زمینی شدن فرشته ام را بنویسم.....

الان هم که امده ام خونه مادرجان و پدرجانم تا یه کم فسقلی بزرگ شه بعد برگردیم سر خونه زندگیمون...

ممنون که می آیید و با این که نیستم به اینجا سر می زنید....انشالا بتونم زود به زود بیام....

تیر ماه....

سلام به همه دوستان....

وقتی میام اینجا فکر می کنم زود بر می گردم...اما می رم اووو تا یه عالمه وقت...

و اما از حال روز ما در این روزها....

بیمه شرکت که کلا زدند زیرش و ما فعلا با حداقل بیمه داریم رد می کنیم....هیچی به هیچی....شرکتی که این همه استرس براش تحمل کردیم و هنوز هم ولمان نمی کنند....کلی پول باید بهمان بدهند....از دی تا حالا حقوق نداشتیم....و حالا بیمه مان را خراب کردند...این نیز بگذرد....

و اما حال و روز ما....تو ماه رمضان همسری اصرار که بریم شمال...خلوته.....هرچی ما گفتیم امسال واجب نیست ...گفت نه....الان موقعیت خوبیه.....بماند که چقدر سخت بود کلی مهمان در خانه مان . .... و پذیرایی آن ها در نیم وجب خانه.....و زحمت های مادرجانمان برای پذیرایی از قوم همسر....که همسر بدون فکر با اصرار زیاد برادرش را هم گفته بود بیاد شمال....و تقریبا 12 نفر در نیم وجب جا....بماند که چقدر خجالت کشیدم که پدرجانمان جای خوبی برای خواب نداشت....بگذریم....رفتیم شمال و خوش گذشت...البته این را هم بگوییم که پذیرایی از جاری نیز به عهده من و مادرخانمی بود...دقیقا چرا؟؟؟ نمی دانیم.....ما باردار بودیم و جاری استراحت مطلق....والا....

وقتی هم برگشتیم مادرجان و پدرجانمان آنقدر بهشان سخت گذشته بود که همان شب بلیط گرفتند و برگشتند....

و اما سه چهار روز بعدش چند دانه زد در دهن و سرمان....گفتیم لابد گرمی است....روز بعدش در گلویمان و شکممان دو تا دونه زد که باز گفتیم لابد گرمی است....

اما چشمتان روز بد نبیند...فردایش که بلند شدیم صورت و بدنمان پر از تاول....با همسری رفتیم بیمارستان و انجا بود که گفتند ابله مرغان است...آن هم چه آبله مرغانی....وحشتناک....سه چهار روز که اصلا خواب نداشتیم....نه از سوزش و خارش...بلکه از درد...که سوزش و خارش نسبت به آن درد هیچ بود....کلی استرس کشیدیم که مهمان کوچکمان اتفای برایش نیافتد....که خدا را شکر به گفته همه دکترهایی که رفتیم پیششان خوش موقع بوده است....و فقط احتمال ذات الریه برای خودمان پیش می آمد...که خدا را شکر تمام شد...تازه داشتیم مسری را متقاعد می کردیم برویم آتلیه بارداری که قیافه ای برای مان درست شد که جرات نگاه کردن در آینه را هم نداشتیم چه برسد به آتلیه........و اما الان ما خوبیم...هر دویمان....و هر سه مان....که آقای همسر با این که نگرفته بود یا فکر می کرد نگرفته....باز هم نگرفته و امیدواریم دیگر نگیرد.....که خیلی سخت بود....

خدا را شکر این نیز به خوبی گذشت.....اما دیگر ما پایمان را از خانه بیرون نمی گذاریم تا این دو ماه نیز به سلامتی بگذرد....


بهارانه

سلام به دوستان خوبم....ببخشید خیلی غیبت دارم....شرایط جسمیم اجازه نمی ده بیام و بنویسم....

این روزها همش در حال استراحتم....شب ها تا سحر بیدارم و برای این که حوصلم سر نره کتاب داستان می خونم...سحر که آقای همسر را بیدار می کنم برای سحری...بعدش می خوابم...قبل خواب هم کلی عذاب وجدان می گیرم که وقتم را تلف داستان کردم...به جای این کارها چرا نمی شینم مقاله بنویسم....

از طرفی مغزم هم تعطیله....یه روز که تصمیم می گیرم کار علمی بکنم انقدر بی حال می شم که حال نشستن پای کامپیوتر را پیدا نمی کنم....

از نی نی بگویم که خدا را شکر خوب است....گاهی که ضرباتش را حس می کنم به قدرت آفرینش پی می برم...و به خودم می بالم که این افتخار بزرگ نصیبم شد...امیدوارم من و آقای همسر لیاقت داشتن این فرشته را داشته باشیم.....خدایا برای ما سالم نگهش دار....خدایا شکرت...به حق این ماه عزیز افتخار مادر شدن را به همه خانم ها عنایت بفرما.....

این هفته انشالا دلم می خواهد خریدهای بزرگش را انجام بدهم که کمی از استرسم کم شود اما شرایطم جوری نیست که بتوانم بیشتر از دو ساعت بیرون از خانه باشم....و این یعنی خیلی کار مانده برای انجام....که فقط می شود آخر هفته ها رفت ....و یعنی کلی هفته زمان....

اتاقش را کمی سر و سامان دادیم....تا جایی که می شود دلم نمی خواهد زیاد دورش را شلوغ کنم که یه وجب اتاق پر از اثاث شود....بیشتر لوازم ضروری....اما وقتی ادم چشمش به این چیزهای فسقلی می افتد دلش می خواهد همه را بخرد.....جنبه نداریم که....خخخخ

از سر کار بگویم که هنوز مقداری کارهایشان را انجام می دهم اما به سختی...ولی آن ها هنوز حاضر نشدند بیمه این چند ماه باقیمانده ام را بپردازند....اگر بیمه اردیبهشتم را رد نکنند دیگر باهاشون کار نمی کنم...با این که کلی طلب هم ازشان دارم اما یک اخلاق بدی که دارند این است که وقتی جلوی چشمشان نباشی دیگر مهم نیستی حتی اگر نیازت هم داشته باشند....اما جلو چشمشان باش و بیکار بچرخ....همه چیز اوکی می شود....

این هم از مدیریت شیک برخی شرکت های خصوصی

از فراخوان ها بگویم که به قول حراف بانو جان همه اش فرمالیته است......یکی از دانشگاه ها،  همان روز که آقای برادر عروسی داشتند به ما گفتند برویم اون کله کشور مصاحبه...یعینی با جت هم می رفتیم نمی شد....آن هم با این وضعمان....ما هم که کلا امیدمان از دست این دانشگاه ها نا امید شده بیخیال شدیم و نرفتیم....دو دانشگاه دیگر هم که یکی ندیده و بدون مدارک ما را رد کرده آن هم همان ماه های اول...دومی هم اصلا یک کورسوی امیدی نیست که حتی بگوید بیا مصاحبه....و باید منتظر فراخوان بعد باشیم...این هم داستان فراخوان های ما....

امسال ماه رمضان که نمی توانیم روزه بگیریم....اما سحری می خوریم که در روزه داری همسر شریک باشیم....زرنگ هم هستیم....بعله.....

نماز روزه هاتون قبول....التماس دعا....

بعد از غیبت کبری

سلام به همه دوستان عزیزم....ببخشید این همه وقت نبودم...فکر کنم دو سه ماهی شد....

ولی فکر کنم عذرم موجه بوده....یکسری اتفاقاتی افتاد که خدا را شکر ختم به خیر شد....

در این مدت ما مجبور شدیم به دستور دکترمان سر کار رفتن را بیخیال شویم....و از آنجا که پروژه ای در دست داشتیم و در آن نقشمان کلیدی بود، کار کردنمان به صورت ساعتی و در خانه انجام می شد.....

قبل از عید رفتیم خانه تکانی کنیم که بار سنگین بلند کردیم و باعث شد به مشکل بر بخوریم و دوره استراحت مطلقمان شروع شد تا همین چند روز پیش.....

الان هم در حال استراحت نسبی نزد مادرجان و پدرجانمان هستیم....و هنوز از عید تا حالا سر خانه و زندگیمان بر نگشتیم...آقای همسر طفلی  هر دو هفته ای یکبار سر می زند به ما....

حال ما و مهمانمان خوب است....خدا را شکر....معجزه ای بود که خداوند سالم و سلامت نگهش داشت....

دو سه هفته دیگر عروسی برادرجانمان است....که صرفمان نکرد برگردیم خانه مان و دو هفته دیگر بیاییم.....اما بعد عروسی بر می گردیم سر خانه و زندگیمان....

مقداری لباس و وسایل مورد نیاز مهمان کوچولو را با مادرجانمان آماده کردیم....منتظریم برگردیم وبرویم سرویس خواب نی نی را بخریم....

فعلا گهگاهی کاری به صورت ساعتی در خانه انجام می دهیم اما از اردیبهشت به بعد کار زیادی از پروژه نمانده که انجام دهیم....

فراخوان ها را شرکت می کنیم اما مصاحبه رفتن با این وضعیتمان خیلی راحت نیست....امید با خدا

محتاجیم به دعای خیر شما.....ممنون از همگی که در این مدت هم بهم سر زدید....انشالا سالی سرشار از شادی و موفقیت پیش رو داشته باشید.....




در آستانه فصل سوم زندگی

سلام به دوستان عزیز....

شرمنده که خیلی خیلی دیر شد....

تو این دو ماه!!! کلی اتفاق افتاد.....برای همین نرسیدم بیام...و اتفاق اصلیش این بود که کارم را تقریبا ول کردم.....اونم به چند علت.....و این دلیلی شد برای دوری از اینترنت و کامپیوتر....مدیونید اگه فکر کنید من سر کار ست می ذاشتم.....

و اما از اتفاقات....

اول این که.... حقوق من تصاعدی از خرداد کم شد تا رسید به مهر و آبان...که دیگه واقعا جای گفتن داشت....رفتم و اعتراض کردم که گفتند بودجه تموم شده برای همین کم شده....حالا این در حالیه که الان آخرین حقوقی که دادند نصف مهر بود....ما هم کلی به خودمان و مدرکمان برخورد که مگه مسخره ایم ما....هر روز بیاییم با مدرک دکترا....تازه مدیر هم بودیم خیر سرمان....بعد حقوق مان داشت می رسید به وقتی که هنوز مدرک نگرفته بودیم و مدیر نبودیم....این بود که گفتیم ساعتی می شویم یا استعفا می دهیم....از آن جا که فکر کنم جزو معدود کسانی بودیم که در شرکت کارمان را خیلی خوب انجام می دادیم....این شد که مجبور شدند با ساعتی بودمان موافقت کنند....اما وقتی قرار داد ساعتیمان آمد دیگر بخار از کله مان بلند شد.....و این گونه شد که با کلی دردسر با همون حقوق مسخره که برایمان نوشته بودند قرار شد دور کاری کنیم...یعنی نیاییم شرکت اما کارمان را انجام دهیم...حداقل ضررش اوقات فراقتمان است نه کل وقتمان و رفت و آمدمان در این آلودیگی این شهر کثیف....

دوم این که.... در این مدت هر چه مصاحبه از پارسال و امسال فراخوان جا مانده بود ما را صدا زدند و رفتیم....یکی از یکی افتضاح تر.....بعضی جاها که معلوم بود کی را می خواستند...اصلا طرف نمی دونست واسه کجا اقدام کرده....تا این حد تابلو....ما هم یه پارتی بزرگ داریم...بزرگ تر از خدا که نداریم.....امیدواریم پارتی بازی کنه و دست ما را یک جایی بند کنه....که مطمینیم بهترین جا و بهترین زمان را برایمان در نظر گرفته.......

سوم این که...من یک زنم در آستانه فصل سوم زندگیم.....باید مراقب خودمان باشم....از طرفی دکتر استراحت مطلق داده بود از طرفی ما برای این مصاحبه های کذایی ایرانگردی داشتیم که نگو.... بیشترین دلیل دور کاریمان هم همین بود...که بتوانیم در خانه استراحت کنیم.....خودمان را سپردیم دست خدا.......

چهارم این که .....به علت گفته شده در بالا...داریم تغییر دکوراسون عظیمی در خانه می دهیم.....که هم خانه تکانیمان می شود....و هم جا برای عضو جدیدمان باز می شود.....یک سری وسایل اضافه ای که داشتیم را می فرستیم شهرمان منزل پدرجان.....تا کمی خانه مان خلوت شود....یکسری وسایل خریدیم که این هفته قرار است بیاورند و نصب کنند..... ماشین مان را هم همسری فروخت...البته به آشنا.....و ماشین جدیدمان تا یکی دو هفته دیگر بهمان تحویل داده می شود.....

این بود تمام اتفاقات این دو ماه....

انشالا بتولنیم زود به زود بیاییم و بیشتر بنویسیم.....ممنون که هنوز به این جا سر می زنید.....

خدایا ممنون بابت سلامتی خانواده ام....بابت هدیه با ارزشی که به من و همسری دادی....بابت زندگیمان....خوشبختیمان که قرار است کامل تر شود.....و بابت پارتی بازی هایت......خدایا شکر.....خدایا مواظب همه باش....هیچ پدری را این موقع سال شرمنده بچه هاش نکن....الهی آمین.....